بچه که بودم بابا بزرگ برام قصه می گفت. تو یکی از قصه ها می گفت یه روز دیوها لباس فرشته ها را می دزدند و تنشون می کنند و بعد به شهر میان. مردم شهر اونها را روی دست می گیرند و روی صندلی که جلوش هفت پله است می نشونند. و محو صحبتهای اونها می شن. دیوها بعد از این که جاشون را محکم کردند همه چیز را بر مردم شهر حرام کردن. خوردن ممنوع! آشامیدن ممنوع! خندیدن ممنوع! رقصیدن ممنوع! دوست داشتن ممنوع! مهمانی دادن ممنوع! ...
من تو دلم به پدر بزرگ می خندیدم که این چه داستانیه. مگه میشه مردم را مجبور کردن نخورن! نیاشامن! و ....
گویا پدر بزرگ از حالت چهره ام فهمید که دارم بهش می خندم. اون وقت دستش را سرم کشید و گفت دلبندم من چنین روزهایی را ندیدم ولی تو آن روزها را خواهی دید. اون وقت یاد من بیفتد و خودت قضاوت کن که حرف من خنده دار بود یا نه؟
مدتی ست که مرتب این داستان پدربزرگ تو ذهنم جولان می ده و من از این که اون موقع به پدربزرگ می خندیدم شرمنده ام. ایکاش بود تا ازش معذرت بخواهم ولی خوش به حالش که نیست تا چنین روزهایی را ببینه.
پایان