راه سبز

من سیاسی نیستم اجتماعی هستم

راه سبز

من سیاسی نیستم اجتماعی هستم

پشت هر مرد موفق یک دست خون آلود می باشد.

مدتها بود با شرکتی کار می کردم که رئیس آن سالها پیش مستاجر ما بود. اون وقتها اون برشکست شده بود و همه چیزش را فروخته بود و در خانه ما ساکن شده بود. چند سال به سختی کار کرد. یادم میاد همسر او بسیار نذر می کرد تا از این وضعیت خلاص شوند. سرانجام هم او با کار و تلاش زیاد موفق شد سر و سامانی به زندگی اش بدهد و خانه ای خرید و از خانه ما رفت.

بعد از چند سال ناگهان یکباره وضع مالی این شخص خیلی خوب شد و یک کارخانه فولادسازی راه انداخت.....

من اون شخص را خوب می شناختم او نه تحصیلات عالیه داشت نه در مورد فولاد تخصص و اطلاعاتی داشت فقط یک کاسب موفق بود که در خرید و فروش پوشاک و لوازم منزل موفق بود. همیشه این سئوال در ذهنم بود که او چگونه به این موفقیت رسیده است. دوست داشتم راهش را یاد بگیرم و من هم پا در جا پای او بگذارم. یک چیز دیگر هم برایم عجیب بود! این که دیده بودم سردمداران حکومت هر جا پوی بول ( پول ) به مشامشان برسد اون شخص را راحت نمی گذارند. چگونه است که کسی با این شخص کار ندارد در حالی که کارخانه فولادسازی واقعا برای سردمداران حکومت تحریک کننده است.

چند روز پیش جواب این سئوالم را گرفتم. وقتی داشتم در دفتر رئیس کامپیوترش را درست می کردم او به حسابداری دستور می داد که 500 میلیون پول نقد برایش فراهم کنند. و گفت که این پول را برای آقای سعید مرتضوی !!!! می خواهد. و وقتی تعجب نفر مقابلش را دید گفت چیه به ما نمیاد دوست دادستان ( سابق )باشیم.

آره من در مملکتی زندگی می کنم که پشت هر مرد موفق یک دست خون آلود هست.

حالا دیگه اصلا دوست ندارم پا در جا پای او و امسال او بگذارم. دوست ندارم به این روش پولدار شوم. من چون پول نداشتم مجبور شدم سالها درد چشمم را تحمل کنم تا پولش را جور کنم. من چشم درد را به چنین پولی ترجیح می دهم.

قصه پدربزرگ

بچه که بودم بابا بزرگ برام قصه می گفت. تو یکی از قصه ها می گفت یه روز دیوها لباس فرشته ها را می دزدند و تنشون می کنند و بعد به شهر میان. مردم شهر اونها را روی دست می گیرند و روی صندلی که جلوش هفت پله است می نشونند. و محو صحبتهای اونها می شن. دیوها بعد از این که جاشون را محکم کردند همه چیز را بر مردم شهر حرام کردن. خوردن ممنوع! آشامیدن ممنوع! خندیدن ممنوع! رقصیدن ممنوع! دوست داشتن ممنوع! مهمانی دادن ممنوع! ...

من تو دلم به پدر بزرگ می خندیدم که این چه داستانیه. مگه میشه مردم را مجبور کردن نخورن! نیاشامن! و ....

گویا پدر بزرگ از حالت چهره ام فهمید که دارم بهش می خندم. اون وقت دستش را سرم کشید و گفت دلبندم من چنین روزهایی را ندیدم ولی تو آن روزها را خواهی دید. اون وقت یاد من بیفتد و خودت قضاوت کن که حرف من خنده دار بود یا نه؟

مدتی ست که مرتب این داستان پدربزرگ تو ذهنم جولان می ده و من از این که اون موقع به پدربزرگ می خندیدم شرمنده ام. ایکاش بود تا ازش معذرت بخواهم ولی خوش به حالش که نیست تا چنین روزهایی را ببینه.

پایان

عید فطر

عید سعید فطر بر همهگان مبارک باد 

 

سالها مردم عادت کرده بودند عید فطر را با دیدن ماه مشخص کنند ولی امسال دانایی پیدا شد که روشی ساده تر و مطمئن تر برای  این کار ارائه نمود. او گفت برای مشخص کردن عید فطر بهترین و ساده ترین و مطمئن ترین راه نگاه کردن به تقویم است.