این هم داستان زیبایی که قولش را داده بودم. البته اسم داستان را بدون اجازه خدا بیامرز سعید سیرجانی عوض کردم. خود من با این اسم راحت ترم. این اسم را نیز جستجو کنید این داستان را هم پیدا می کنید و اما داستان
ته بساط))
که به تلبیس و حیل دیو مسلمان نشود
اثر : زنده یاد علی اکبر سعیدی سیرجانی
داستان سلیمان و به سرقت رفتن انگشتریش را اغلب ارباب تفاسیر آورده اند با الفاظی مختلف و مضمونی واحد ، اما روایت آسید مصطفای ما از مقولة دیگری است.
در تفسیرها آمده است که سلیمان پیغمبر هرگاه به آبخانه می رفت انگشتری خود را که نقش نگینش اسم اعظم بود و ضامن قدرت بلامنازع سلیمانی ، به دست کنیزکی از محرمان حرمسرا می سپرد و چون بازمی گشت می گرفت و در انگشت می کرد.
قضا را روزی چنین کرد و به آبخانه رفت، دیوی که در آن حوالی کمین کرده بود نزدیک کنیزک رفت و گفت انگشتری باز ده و کنیز کودن بدین گمان که سلیمان است انگشتری بدو داد*.
· این هم اصل روایت به نقل از تفسیر سورآبادی:
· حشمت سلیمان در خاتم وی بود که مهین نام خدای بر آن نقش بود هرگاه که سلیمان آن را در انگشت کردی به لباس حشمت و هیبت پوشیده گشتی چنانکه هیچ دیو و پری و آدمی زهره نداشتی که در وی نگرستی که در ساعت صاعقه ای در وی افتادی و بسوختی. و چون آن خاتم با خویشتن نداشتی از دیگر مردمان وادید نبودی. و وی چون در متوضا شدی آن خاتم را در آنجا نبردی تعظیم حرمت نام خدای را؛ وی را کنیزکی بود نام وی جراده ، امینة وی بود، آن را فرا وی دادی، چون بیرون آمدی آن را فراستدی و در انگشت کردی.
·
چون وقت زوال ملکت او آمد، در متوضِا شد؛ دیوی بر هییت وی بیرون آمد، جراده را گفت "مهر بیار". جراده پنداشت که وی سلیمان است، مهر فرا وی داد. دیو آن را ببرد و بر تخت سلیمان بنشست. چون سلیمان بیرون آمد مهر طلب کرد. جراده گفت " سبحان الله! نه فراستدی؟". گفت" نستدم". گفت "یا رسول الله، بر من ستم مکن، خاتم فراستدی". سلیمان نگه کرد، دیوی را دید بر جای او، بدانست که کار از دست بشد، بگریخت... خوب، وقتی ما مستمعانی که نصفمان _ بلا نسبت_ مرد بودیم با وصف عجز و افتادگی الهاک دیو حکم بر آزادیش می کردیم چه جای ملامت است بر عمل بلقیسی که هر چه باشد زن است، وانگهی بجای شنیدن شرح بیچارگی دیو محکوم، بمعابنة منظره را مىبیند، و شنیدن کی بود مانند دیدن: اندامی نحیف با چشمانی گود افتاده و شاخهایی از نیمه شکسته و گردن کجی در پالهنگ نهفته و دست و پایی به زنجیر بسته و نالة مظلومانه ای در فضای زندان رها کرده. در اینجا سید نازنین با چنان مقدمه چینی ماهرانه ای مظلوم نمایی دیو شیاد را مجسم کرد و به نقل مکالمه بلقیس و الهاک پرداخت که گویی خود در صحنه حاضر بوده است، و از آن بالاتر گویی هنرپیشه ای است بر صحنة تاتر نه روضه خوانی بر عرشة منبر. ابتدا غروری شاهانه همراه ظرافتی زنانه با صدایش آمیخت که "هان، بدبخت چه کرده ای که بدین روز افتادی"، و بلافاصله لحنش را به ناله نومیدانة محکوم محتضری مبدل ساخت که "قربان خاکپای مبارکت شوم، بیگناهم، بیگناه ". باز صدایش را آمرانه کرد که "یعنی چه؟ سلیمان نبی، شوهر من، پادشاه جن و انس موجود بی گناهی را در همچو سیاهچالی می اندازد؟"، و باز رنگ ناله ای به صدایش زد که "تصدق وجود نازنینت شوم، من و دیو بچه هایم قربانی توطیه شده ایم، جنایتها را پریان کرده اند و به حساب ما وارونه بختان گذاشته اند، ما فلک زده ها لشکر دعاییم". این مکالمات را سید چنان ماهرانه بیان کرده و چنان حاضران را تحت تاثیر گرفت که سرانجام وقتی به تقلید صدای بلقیس لحنش را آمرانه کرد که "زندانبان، بیا، زنجیر از دست و پای این بیچاره بردار"، نفسهای در سینه حبس شدة مستمعان به عنوان ابراز رضایتی شکرآمیز در فضای مجلس رها شد؛ و وقتی که از زبان زندانبان پیر به التماس افتاد که "علیاحضرتا، گول زبان چرب و نرم این دیو خوش خط و خال را نخورید، این بی انصاف مردم آزار مار سرما زده است ، اگر آزاد شود روزگار خلق الله را سیاه می کند"، نقش نفرتی بر چهرة مستمعان نشست و زمزمة نفرینی نثار زندانبان سختگیر ضعیف آزار کردند؛ و باز با شنیدن این نهیب که "پبرمرد احمق، مگر خود اعلیحضرت همین الساعه نفرمودند حکم ملکه حکم من است"، طنین "هوم" هماهنگی به علامت پیروزی مظلومان فضای مجلس را پر کرد. در مقوله گشودن قفل و باز کردن زنجیر از دست و پای الهاک دیو هوس مستمع آزاری سید گل کرد و با چنان آب و تابی به جزییات پرداخت از قبیل التماسهای زندانبان و لجبازی بلقیس و آه و نالة الهاک دیو، و دست و پای در کند و زنجیر از رمق رفتة زندانی، و زخمهایی که بر اثر فشار دانه های زنجیر در بدن پشم آلودش پدید آمده بود و دمی که بعلامت التماس بر زمین می زد و ناله های سوزناکی که می کشید و سیل اشکی که به عنوان حقشناسی از چشمانش سرازیر بود و قطرات اشک ترحمی که از مژگان سیاه و بلند بلقیس آویخته بود و زمزمة شکایتی که از قساوت سلیمان زیر لب داشت و مقولاتی از این دست، که نه من همه را به خاطر سپرده ام و نه اگر به خاطر داشتم اهل بازگفتنش بودم که نقل خاطره چیزکی است و داستانسرایی چیزی. باری، سید با توصیف جاندارش پس از گشودن دست و پای دیو، به شرح احساسات ظریف بلقیس خاتون پرداخت و دل نازکی که بر حال زار الهاک دیو و بی کس و کاری و بی پشت و پناهیش رقت آورده است، تا آنجا که در پاسخ استرحام الهاک رو به زندانبان کند که "این بیچارة ستم رسیده پس از سالها تحمل سیاه چال نه کس و کاری برایش مانده است و نه قوت و بنیه ای، بفرستش آن گوشة باغ برای خودش آلونکی بسازد و باقیماندة عمرش را به دعا و عبادت بگذراند"، و با شنیدن التماس زندانبان که یک شبه جان می گیرد و با قوت دیوانه اش بلای جان خلایق می شود"، لبی به انکار و تمسخر برچیند که "چه می گویی پیرمرد احمق، این موجود فلک زده در حال احتضار است چه خطری برای کسی می تواند داشته باشد؟"، و در مقابل التماس زندانبان که "قربان خاک پایت گردم، این جانور ملعون از جنس آدمیزادگان نیست که بعد از تب یک شبه ای گرفتار نقاهت ده روزه شود، نگاه به وضع حالش نکنید، در یک چشم بهم زدن جان می گیرد و دم علم می کند و عالمی را به خاک و خون می کشد"، ابروان وسمه کشیده اش را در هم کشد و با اشاره ای به هیکل نحیف دیو بغرد که " این بیچارة فلک زده به حال و روزی افتاده که صد سال دیگر هم امیدی نیست بتواند روی پایش بایستد، چه رسد به اینکه..." و این دفعه با چهره ای برافروخته از خیره سری زندانبان که "علیاحضرتا، فریب موش مردگی او را نخورید، چندان هم بی کس و کار نیست، علاوه بر صدها دیو بچه ای که در زندانهای حضرتند، هزاران راس هم قیافه عوض کرده اند و در گوشه و کنار مملکت سلیمانی آمادة خشم و خروش و انتقامند، ندیمان و خدمة شما هم غالبا از نسل جوانند، و بی خبر از سوابق دیوان. می خواهید بدانید الهاک دیو و بچه هایش اگر آزاد شوند چه بروزگار مردم خواهند آورد تشریف ببرید از پیر و پاتالها بپرسید، دور و بری ها و ندیمه های جوان شما از روزی چشم به جهان گشوده اند که دیوان اسیر و زندانی بوده اند، چه می دانند چه جانوران خطرناکی هستند". سرانجام سید با آب و تابی بلقیس پیروزمند را به حرمسرا برگرداند و به انتظار بازآمدن سلیمان نشاند، و مستمعان را بار دیگر به تماشای مظلوم نماییها و موش مردگیهای الهاک دیو برد تا ببینند چگونه نفس زنان و ناله کنان هر پله سیاهچال را با کمک عملة محبس بالا می آید و روی هر پله ای خودش را بر زمین پیر کار افتاده هم خارخار شکی در دلش پدید آید که "عجبا، این بیچاره دیگر نای نفس کشیدن ندارد تا چه رسد به مردم آزاری". سید با همین طول و تفصیل دیو را به آلونک دور افتاده ای در انتهای باغ رساند و به حال خود گذاشت و مستمعان مشتاق را بار دیگر به دربار سلیمانی کشاند تا شاهد ختم مراسم بار عام باشند، و در التزام موکب شاهانه روانة کاخ اختصاصی شوند و در آستانة حرمسرا کنجکاوانه اش شبی را به انتظار بگذرانند تا در تاریک و روشن سحرگاهی سلیمان به عادت معهود از حرمسرا بیرون آید و برای تطهیری به طرف آبریزگاه قصر روانه شود، و در رواق سرپوشیدة آبریزگاه انگشتری مقدس را از انگشت خود برآورد و به عادت همیشگی آن را به خاتمدار سلطنتی بسپارد؛ و کنیزک خاتمدار که وظیفه اش منحصر بدین است که در دالان آبریزگاه خاتم را نگه داری کند و چون سلیمان از بیت الخلوه خارج شود با تعظیم غرایی آن را در سینی نقره به حضور آرد _ آری کنیزک وظیفه شناس خارج شود با تعظیم غرایی آن را در سینی نقره به حضور آرد_ آری کنیزک وظیفه شناس را با سینی سیمین و خاتم مقدس به انتظار بازگشت قبلة عالم برپا بایستاند؛ و دیگر باره با گریزی کوتاه مستمعان را به انتهای باغ بکشاند و آلونک معهود، تا در اوج حیرت ببینند که جا تر است و بچه نیست. آلونک نیمه ویران و تشک پوشالش بر جای است و الهاک دیو ناپیدا. و در اینجا با سوالی مستمعان را مخاطب کند که: _حدس می زنید الهاک دیو کجا رفته است؟ و در میان جملات نامفهومی که از گوشه و کنار مجلس به گوش می رسد با حرکتی ساده لوحانه با دستش به دالان خانه اشاره کند و صدایش را بلندتر کند که: _آنجاست، بله همانجاست. و مردم با گردش هماهنگ سرها رو به جهتی کنند که سید با دستش نشان داده است و با دیدن قیافه اعیان و سرشناسان ولایت که به علامت عرض اخلاصی فروتنانه در مجلس عزای حسینی در صف فعال نشسته اند، شلیک خنده را بشدتی در مجلس رها کنند که سید حیرت زده و بی خبر از همه جا نگاه ماتش را بر سطح مجلس بپاشد و پس از لحظه ای سکوت چون پی به علت خندة مردم نبرده است، دنبالة کلامش را بگیرد که: _بله، آنجاست، منظورم آبریزگاه قصر سلطنتی است، همانجایی که هر روزه پیش از طلوع آفتاب سلیمان یکه و تنها برای تطهیر و تجدید وضو می رود. بله، الهاک دیو که چون کسی ناظر اعمالش نیست با چابکی و سرعت بوزینه از دیوار بیت الخلوه بالا رفته و از آن طرف فرو آمده و به انتظار آمدن سلیمان در گوشة دهلیز کمین کرده است. در اینجا سید به حاشیه رفت و معلومات دیوشناسی خود را _ که ظاهرا به روزگار کودکی، در شبهای سرد و سیاه زمستان، زیر لحاف هزار وصلة یخ زده از لای لبان چروکیدة عمه اش کلثوم بیرون کشیده و به خاطر سپرده بود _ به چشم و گوش مستمعان کشید که: _بله، دیو غیر از آدمیزاده است، آدمیزادة بیچاره یک جان دارد و سگ هفت جان و دیو هفتصد هزار جان، مادام که شیشة عمرش را پیدا نکنید و بر سنگ نزنید نمی میرد و گرچه همة تیرها و شمشیرها و خنجرهای عالم هستی را در قلبش بنشانید. با هر ضربه ای که بر تن منحوسش فروآید قوتش بیشتر می شود و شرارتش هم بیشتر. و پس از شرح مستوفایی در باب شیشة عمر دیوان و طرق جستن و یافتن آن ، جماعت حیرتزده را به دهلیز آبریزگاه کشاند تا شاهد حرکت دیو باشند که با یک جست در آبریزگاه را از بیرون بسته است و خود مقارن لحظه ای که قرار است سلیمان بر طبق معمول همه شب از بیت الخلوه بیرون آید و به دهلیز قدم نهد، قدم در دهلیز تاریک نهاده است و با استفاده از تاریکی شب در برابر کنیزک خاتم دار ایستاده و دست پشم آلود خودش را به طرف سینی نقره دراز کرده است و خاتم مقدس را برداشته و با خونسردی هر چه تمامتر در انگشت کرده و به طرف حرمسرای سلیمانی به راه افتاده است. سید نازنین با توصیفی خیال آفرین دیو سلیمان شده را به حرمسرای سلطنتی رساند و با اختصاری تعجب انگیز مستمعان را بار دیگر به دهلیز آبخانه برگردانید تا شاهد فریادهای غضب آلود سلیمان باشند از پشت در بستة آبریزگاه و مشت بر در کوفتنها، و شاهد وحشت کنیزک خاتم دار باشند که با شنیدن صداهای نامعهود به سراغ نگهبانان قصر رفته است و جمعی را با خود به محوطة آبریزگاه کشانده تا چفت از بیرون بستة در را بگشایند، و مرد زندانی شده را که جز سلیمان بی نگین _ و البته بی قدرت _ کسی نبود نزد رییس خود برند که "این مرد غریبه جسارت کرده و به قصد سویی قدم به آبریزگاه حضرتی گذاشته" و مقام ریاست با شنیدن شهادت کنیزک خاتمدار که "سلیمان لحظه ای پیش بیرون آمد و خاتم در انگشت کرو و به حرمسرا رفت"، فریادهای غضب آلود " من سلیمانم، کنیزک دیوانه! چه می گویی" را ناشنیده گیرد، و با حکم قاطعی به ماجرا خاتمه دهد که "بزنید این دیوانه را از قصر بیرون کنید". و به قصد تسویه حسابی با رییس کل قراولان فریادش را رساتر کند که "قضیه ای بدین مهمی همین الان باید به عرض ملک برسد، مگر قصر سلیمانی کاروانسرای بلخ است که هر کس و ناکسی سر زده وارد شود". سید، با توصیف مفصل این صحنه های پر هیجان مستمعان را به بیرونی حرمسرای ملک برد و در تالار دیوان خاص به تماشای منظره بدیعی واداشت از جلسه ای اضطراری با حضود آصف بن برخیایی که دستها را به علامت حرمت زیر بغل گذاشته و گردن چروکیده اش را به نشان عذرخواهی کج گرفته است و محاسن سفید انبوهی که از بیم غضب سلیمانی به ارتعاش افتاده است؛ و رییس کل قراولانی که با سر برهنه و دستان از پشت بسته بر کف مرمرین بارگاه زانو زده است؛ و جلاد سرخ پوش سبیل از بناگوش گذشته ای که نوک خنجر درخشانش را بر حلقوم او نهاده و چشمان خون گرفته اش را بر دهان ملک دوخته؛ و دیو سلیمان شده ای که پشت پردة گلریز ظریفی بر مسند فرمانروایی جهان تکیه زده است و با انگشتان دست راستش حلقة خاتم را در انگشت دست چپ می چرخاند و کف ریزان و عربده کشان مشغول اشتلم است؛ و بلقیس وحشت زدة اشکریزانی که لای چادرش را زیر دندان گرفته و با دو دست دامن ردای او را چسبیده و هق هق زنان می نالد که " ملک رحم کن، ترا به تربت پاک پدرت داود عفوش کن، چه معلوم که آن قراولان بی شعور و آن کنیزک ابله خیالاتی شده باشند، رییس قراولان مرد وظیفه شناسی است، اگر بیگانه ای به قصر آمده است پس کجاست، آب شده به زمین رفته یا دود شده و به هوا؟ الامان، الامان". در پرداختن این صحنه، سید شیرین سخن چنان چاشنی ذوق و ظرافتی بکار برد که مزة پردوامش را من و غالب مستمعان آن جلسه هنوز در کام جان داریم. با توصیف جانداری حالات متناقض الهاک دیو را بنحوی بیان کرد که گویی مرد به مکتب نرفتة از دروازة سیرجان قدم بیرون ننهاده سالها مشاور تولستوی و داستایوفسکی بوده است و در مجهزترین آزمایشگاهای آن سوی جهان حالات روانی آدمهای دو شخصیتی را به مشاهده و تجربه آزموده است. از یک سو کف ریختن ها و عربده کشیدنهای الهاک سلیمان شده را وصف کرده و از دیگر سو خطوط اضطراب بر چهره نشسته اش را که نکند صاحب اصلی تاج و تخت در چهارچوبة درگاه تالار ظاهر شود و فریاد زند که: بگیرید این دزد ملعون را، بگیرید این دیو افسونگری را که طلسم قدرت را ربوده است و خودش را بجای من قالب زده. مستمعان همراه صحنه سازیهای سید به معاینه می دیدند که چگونه آثار تردید و وحشت بتدریج بر اثر تعظیم های متوالی درباریان از چهرة سلیمان دروغین محو می شود و بجایش علایم قدرت و اعتماد به نفس می نشیند که هر فرمانی می دهد بلافاصله اجرا می شود و از آن جمله دستور بزن! که هنوز کلمه در فضا طنین افکن است که سر رییس قراولان مثل گوی بر سنگ فرش کف تالار می غلطد، و هنوز فرمان بیا! لبانش را ترک نگفته است که رییس گربه های روی زمین از دودکش بخاری فرو می آید و با یک لیس خونهای بر زمین ریخته را چنان پاک می کند که گویی فرامرز هرگز نبود. سید آن شب دیو مست قدرت را به حرمسرای سلیمانی فرستاد تا از بوی گند بدنش نازنینان حرمخانة سلطنتی چهره درهم شکنند و در راس همه بلقیس نازپرورده با آن شامة تیزش از بوی نامطبوع بی سابقه ای که به دماغش رسیده است به حال تهوع افتد و حیرت زده از اینکه چرا سلیمان بدان خوشبویی و مطبوعی چنین نامطبوع و بوگندو شده است، به بهانه ای زنانه از خوابگاه بگریزد و به اطاق اختصاصی خود پناه برد و همه نفرینهای عالم را نثار هدهدی کند که او را بدین روزگار انداخت. سید پس از شرح مفصلی از برخورد دیو با اهل حرم حرمت، به سبک پاورقی نویسان جراید یومیه با این سوال جلسه را ختم کرد و عطش کنجکاوی را در ضمیر مستمعان دامن زد که: ایها الناس امشب به خانه هایتان بروید و بجای خوابیدن بنشینید و مجسم کنیدد که دیو لعنتی از فردای به قدرت رسیدن چه دسته گلهایی به آب خواهد داد و چه به روز خلایق از همه جا بی خبر خواهد آورد، بروید و فکر کنید این ملعون ازل و ابد چه اراذلی را به جان مردم بیچارة بی پناه خواهد انداخت. ظاهرا همین عبارت آخری بود که مردم را به هیچان آورد و در لحظه ای که سید از منبر فرود می آمد_ و به عادت دیرینه بمحض به زمین رسیدن پایش عمامة ژولیدة سیاهش را از سر برمی داشت و آن را در عبای وصله دارش می پیچید_ زمزمه ای در مجلس پیچید و مردم بعضی با در گوشی و بعضی با ایما به رد و بدل کردن اشاراتی پرداختند که در آن سن و سال بکلی برای من بی سابقه و نامفهوم بود. و اگر شامگاه همان روز در خانة ما هم مثل بسیاری از خانه های شهر صحبت منبر سید به میان نمی آمد و اهمیت اشاره ای که به سلطة اراذل و اوباش کرده بود، این معما در ذهن ساده کودکانة من همچنان لاینحل می ماند. آن شب عده ای از خویشان و همسایگان در خانة ما مهمان بودند، و بحث مجلسشان تعبیر و تفسیر اشارات سید بود و مناقشه بر سر این مسله که سید آیا دانشته و سنجیده نیش خودش را زده است، یا این نظر جدش بوده که همچو کلمه ای بر زبانش جاری گردد و بی آنکه خود متوجه اهمیت موضوع باشد چنان مورد توجه خلایق گردد که در فاصله از منبر تا درگاه خانه مردم در مسیر عبورش راه باز کنند و همصدا برایش صلوات بفرستند. آنشب دنبالة بحث موافقان و مخالفان کشید به زیاده رویههای قارداش قلی خانی که همین چهار روز پیش بی هیچ مقدمه و اطلاعی به عنوان فرماندار تازه با دو نفر تفنگچی وارد شهر شده است و یکراست به محل فرمانداری رفته و فرمان عزل فرماندار سابق را به دستش داده و طبق دستورالعملی که از مرکز داشته است او را توقیف کرده، و بعد هم دار و دستة چاقوکشان "احمدو" را به عنوان مشاوران و ماموران حکومتی برگزیده و به جان مردم انداخته است تا بگیرند و بزنند و غارت کنند. بی بی فاطمه که دو روز پیش قداره بندان حکومت تنها پسرش را به جرم مطالبة پول گوشت گرفته و از دکان قصابی اش با ضرب چماق و سرنیزه به زندان برده بودند، دل پرخونی داشت که: . عجب دنیای بی حساب و کتابی شده، مرد که تا دیروز یاغی دولت بود و سر گردنه بگیر، حالا شده فرماندار شهر و صاحب اختیار جان و مال مردم. یک نفر هم پیدا نمی شود که جلوش در بیاید و بپرسد قارداش قلی خان تو فرمانداری یا عزراییل؟ و میرزا ابوالحسن کلاهدوز به تایید حرف بی بی آمد که: . از این بدتر رفتاری است که با حاکم بی آزاری مثل حاجی کرده، به دو تا تفنگچی همراهش دستور داده همانجا توی دفتر فرمانداری در حضور کارمندان دولت و چند نفر از اعیان و محترمین شهر دستهای پیرمرد را از پشت با طناب ببندند و او را کشان کشان ببرند و گلاب به روی همه تان توی مستراح زندانی کنند. و با عبارت تردیدآمیز ملا عبدالخالق که: . اینها دیگر از آن صفحه هایی است که مردم می گذارند و یک کلاغ چهل کلاغ می کنند، مگر می شود به همین سهل و سادگیها مردی را که تا دیروز فرماندار شهر و نمایندة شخص شاه بوده است به این صورت بگیرند و ببرند توی مستراح زندانی کنند. حاج علی خان پیشخدمت فرمانداری که تا آن لحظه ساکت وصامت نشسته بود لبهای سیاهش را غنچه کرد و هوای در سینه انباشته را با سوت ممتدی بیرون داد و سخن ملا را برید که: . کردند و شد، خود من حاضر بودم و با همین جفت چشم های باباقوری گرفته ام دیدم که قارداش قلی خان با چه رذالتی زد تخت سینة قاسم آقا رییس دفتر، و وارد اطاق شد و رو کرد به فرماندار که " بلند شو از آنجا" و دست کرد توی جیب بغلش و پاکتی بیرون آورد و داد به دست فرماندار؛ و هنوز فرماندار بدبخت خواندن ابلاغ را تمام نکرده بود که رو کرد به دو تا تفنگچی همراهش که " بگیرید این پدر سوخته را ببرید زندان". عمویم رو به حاجی علی خان کرد که: . چطور از میان چند نفر اعیان و ریش سفیدانی که توی دفتر حاضر بودند کسی شفاعتی و وساطتی نکرد. و حاجی لبخند تلخی بر لب آورد که: . چرا قبل از همه حاجی اعتماد دستهایش را از آستین عبا بیرون آورد و روی سینه اش ضربدر کرد و بعد از تعظیم غرایی که تحویل قارداش قلی خان داد حلو چشم همه افتاد روی زمین و سجدة شکری کرد که "الحمدلله، جان مردم سیرجان از دست ستم این جانور خلاص شد"، و دنبال سرش هم آنهایی که تا دقیقة پیش مجیز فرماندار را می گفتند و هی در مقابلش دولا و راست می شدند دستهاشان را رو به آسمان گرفتند و شروع کردند به دعای عمر و عزت تحویل دادن به حاکم جدید. عبدالخالق که می دید در مقابل نص روایت جای شبهه ای باقی نمانده است، شروع کرد به غرغر که: .آخر این هم شد مملکت، این هم شد دولت، بگیر و بیندازدش توی مستراح. خوب، دولت مرکزی از نحوه عمل فرمانداری ناراضی است احضارش کند ببردش تهران هر بلایی می خواهد به سرش بیاورد، نه اینکه جلو عده ای سر و همسر آبروی سید محترمی را ببرد. ملا عبدالجواد ضمن سر تکاندن فیلسوفانه ای با لحن غرورآمیزی گفت: .مگر یادتان رفته شش ماه پیش که شاه با آن قدرت را آوردند و از همین شهر خودتان بردند به بندرعباس و گذاشتندش توی کشتی و بردندش آنجایی که عرب نی انداخت، من گفتم بعد از این خدا بسازد به حالمان، برای من از روز روشنتر بود که دیگر سنگ روی سنگ بند نمی شود، مرکزیها که دلشان در بند ملت و مملکت نیست، هر چه پول بدهی آش می خوری، قاراش قلی خان هم که ماشاالله در این پنج شش ماه دست کم صد تا قافله را زده و حسابی بارش را بسته می تواند هر چه بخواهند بدهد و حکومت سیرجان که سهل است حکومت کل ایران را هم بخواهد بگیرد. عباسقلی خان تلگرافچی حرفش را برید که: . مثل اینکه قارداش قلی خان حسابی سرکیسه را شل کرده والا محال بود همچو حکمی با آنهمه اختیار بگیر و ببند بدهند به دستش و روانه اش کنند تا مثل اجل معلق به جان مردم بیفتد. و در پاسخ فاطمه خانم که می گفت "تا چشم این مردم بی غیرت چهارتا بشود، چرا نمی ریزند توی تلگرافخانه و شکایت نمی زنند به تهران که ای شاه ای دولت ای رییس الوزرا این تحفه ای که به اسم فرماندار برای ما فرستادی از سرمان زیاد است مال بد بیخ ریش صاحبش" خندة تلخی سرداد که: . بی بی، صدایت از جای گرمی می آید، این سیم تخته سرشدة تلگراف الان چهار روز است که قطع است ، درست از شب همان روزی که قارداش خان با حکم فرمانداری وارد شد سیم تلگراف هم قطع شده بود و جناب رییس هنوز دارد دنبال آدم و وسیله می گردد که برود و ببیند از کجا پاره شده است. و عبدالخالق بار دیگر آه نومیدانه ای کشیده که: .غیر از سیم تلگراف هم که هیچ وسیله ای نیست تا مردم بتوانند صدایشان را به گوش دولت برسانند، راه هم که بسته است، همین سه روز پیش توی گدارخانه سرخ جلو کامیون را سنگچین کردند و سر راننده و شاگرد و هفت تا مسافرش را مثل دستة گل بریدند و هر چه توی ماشین بود غارت کردند. و در جوال فاطمه خانم که با تعرضی حرفش را بریده بود که "گیرم راه کرمان را دزد بسته است، راه نیریز را چه می فرمایید؟" آهی کشید که: .عجب از عقل شما، بی بی، با این باران مفصلی که آمده جن و پری هم نمی تواند از روی کفة نمکی عبور کند تا چه رسد به اسب و ماشین. اما بی بی فاطمه که هنوز بر بی همتی مردم اصرار داشت گفت: .خدا نگهدارد جادة بندرعباس را. آنجا که دیگر نه کفة نمکی هست و نه قافله ای را زده اند. اگر مردم شهر غیرت داشتند پولی روی هم می گذاشتند و چند نفر را اجیر می کردند و راه می انداختند تا بروند به بندرعباس و از آنجا عرض حالشان را تلگراف بزنند به مرکز. این که نشد زندگی ، مرد که چهار روز است فرماندار شهر شده یک دفعه همة شهر را کن فیکون کرده، رییس نظمیه را برداشته و جایش احمدو را گذاشته، رییس دادگاه را هم داده است زندان کرده اند و در محکمه را تخته کرده است، آجانها را هم انداخته توی هلفدونی و هر چی دزد و چاقوکش توی زندان نظمیه بوده درآورده و اختیار جان ومال مردم را داده به دستشان، آنها هم کارشان از صبح تا غروب چاپیدن مردم است و به زور فحش و کتک پول گرفتن. بار دیگر حاجی علی خان لبخند تلخ حکیمانه ای بر گوشة لب نشاند که: . والله از قراری که می گویند سمبة یارو پر زور است، پارتیهایش در تهران از آن دم کلفتها هستند، قنسول انگلیسها هم در کرمان سفت و حسابی پشت سرش واستاده، به این سادگیها نمی شود تکانش داد؛ اگر پشتش حسابی گرم نبود با این هارت و هورت به میدان نمی آمد و به جان خلایق نمی افتاد. و عبدالرزاق به تاییدش آمد که: . مشکل همین جاست، اگر دمش به دم تهرانیها بند نبود که مردم چلاق نبودند، می ریختند و یک ساعته حسابش را می رسیدند. اما مردم که نمی توانند با دولت طرف بشوند، با شاه مملکت بجنگند، به نظر من باید تحمل کرد و دم نزد، مگر ندیدید همین دیروز چطوری توی فلکة دم بازار سید صحیح النسبی مثل آقا سید محمد رضا را خواباند و به فراشها دستور داد با شلاق به جانش بیفتند. بیچاره سید الان با پشت و کفل ورم کردة زخم و زیلی توی رختخواب افتاده و دارد جان می دهد. و سپس در حالیکه به شیوة معهودش بشکن می زد با آهنگ مخصوصی شروع کرد به خواندن که: جایی که شتر بود به یک غاز... اما نهیب بی بی ماه جان به تصنیف خوانیش پایان داد که: . دست بردار آعبدالرزاق. این حرفها چیه، تهرانی ها چه داخل آدمند، هر چه می کشیم از بی غیرتی و بی رگی مردهای خودمان است. اکر توی شهرمان ده تا مرد داشتیم هرگز قارداش قلی خان جرات هفت پشتش هم نبود که این جور ترکتازی بکند. بخدا قسم اگر پول و پله ای داشتم برای همة شما باصطلاح مردها از پستا نفری یک کلوته می خریدم و به سرتان می کردم. مگر خودتان تعریف نکردی قارداش قلی خان روزی که وارد شد فقط دو نفر تفنگچی همراهش بود، چطور شد که هزارها نفر مردم شهر همه ماستها را کیسه کردند و مثل گربه های کوکی شروع کردند به سر تکان دادن و مثل عنتر حاجی خان لوطی بازی کور عاجزم بالله درآوردن. دیروز تا رضا شاه بود شعبان خان آجان و میرزا حسین مفتش توی سرتان می زدند، و امروز هم قارداش قلی خان بچاقلوی دزد به جانتان افتاده است. چرا یکی تان راه نمی افتد برود خودش را به کرمان برساند و به استاندار بگوید این فرماندار تازه چه به روزگار مردم آورده است. گیرم تفنگ و پنج تیر ندارید، قمه و ساطور وچاقو و چماق را که ازتان نگرفته اند؛ چرا حرکت نمی کنید بریزید توی فرمانداری و قارداش خان و این چند تا اراذل نانجیبی را که دور خودش جمع کرده تکه تکه نمی کنید. بار دیگر حاجی علی خان در لباس وکیل مدافع ظاهر شد که: .بی بی صحبت یکی دو نفر نیست، قارداش خان الان دست کم صد نفر از ولگردهای شهر و دزدهای سابقه دار و عشایر سرگردنه بگیر زیر حکمش دارد، دست کم بیست و سه نفرشان زندانیهای نظمیه هستند، از دزد بخو بریده گرفته تا قاتلی که پنج شش تا خون کرده. تفنگ های آجانها را گرفته و داده تحویل اینها. از اینها بدتر ایل و عشیره اش هستند که پریروز وارد شهر شده اند و رسما و علنا افتاده اند توی کاروانسراها و هر چه مال التجاره هست بار می زنند و می برند، به کجا؟ خدا می داند. و همین جا بود که میرزا علی آقا، از خویشاوندان دور ما که مقیم کرمان بود و هفتة پیش برای خریدن کرک و پشم به سیرجان آمده بود، وارد بحث شد که: .خوب، با این وضعی که تعریف می کنید هنوز هم عقیده دارید که آسید مصطفی بی هیج عقل و منظوری شروع به قصه گفتن کرده و این حرفها را روی منبر می زند؟ عجب از عقل شما. او هم هر چه باشد توی همین شهر خراب شدة قارداش زده زندگی می کند و می بیند این جماعت اوباش خدانشناس چه به روز مردم آورده اند. او هم دل خونی از زورگوییها دارد، او هم کاسة صبرش لبریز شده است، تنها تفاوتش با شما سیرجانیهای ترسو بی غیرت این است که از جانش گذشته است و بیش از این نمی خواهد تحمل خواری کند، می رود روی منبر و هر چه دلش می خواهد می گوید. من دو سه مجلس قبلی را ندیده بودم، اما منبر امروزش را که دیدم محال است باور کنم که ندانسته به جان حضرات افتاده باشد. همه حرفهایی که دربارة دیوها و بچه دیوها می زد مربوط به قارداش قلی خان بود و دار و دسته اش. حتما می فهمد چه می گوید و خیلی هم خوب می فهمد. اما صدای اعتراضی که از چهار گوشة مجلس برخاست جمله مرد غریبه را ناتمام گذاشت. و عمویم تندتر از همه به انکار برخاست که: . شما اهل این ولایت نیستید، آسید مصطفی را از نزدیک نمی شناسید، نمی دانید چه سید سادة عوام بی سوادی است. هر را از بر تشخیص نمی دهد. شغل اصلیش خاک کشی است با دو راس خر مردنی و دو خورجین صد وصله و بیل و کلنگی از کار افتاده. سر و کاری با مردم شهر ندارد، صبح سحر راه می افتد می رود به سراغ گودالهای نزدیک شهر، خاک رس بار خرهایش می کند و برای بام اندود خانه های شهر می آورد. روزی دو راه خاک می آورد و چهار قران می گیرد، دو قران خرج علوفه خرهایش می کند و با دو قران دیگر زندگی خودش و زنش را می چرخاند. اصلا روحش خبر ندارد که چه در شهر می گذرد، نه دکانی دارد که اجناسش را دارو دسته "قلو" غارت کرده باشند، نه باغی دارد که درختهایش را بریده باشند، و نه پیله ور است که تنخواهش را وسط کوچه از دستش گرفته باشند، و نه مالکی است که جو و گندمش را چرانده باشند. برای آسید مصطفی اوضاع بهیچ وجه فرقی نکرده است. همان خر سیاه و همان راه آسیا. و پدرم به کمک برادرش آمد که: وانگهی اگر دو ساعت با سید بنشینید ملاحظه خواهید فرمود که از سادگی گذشته خنگ است، دو کلمه حرف روزمره اش را نمی تواند بزند. و در پاسخ سوال تعجب آمیز مهمان کرمانی که "عجب؟ مردی که با این فصاحت روی منبر صحبت می کند و هزارها آدم با شور و اشتیاق مستمع منبرش هستند نمی تواند حرف یومیه اش را بزند؟" با لبخندی افزود که: .بله، مشاهده همین اختلاف وضع است که همة ما را حیران کرده است، همة اهل شهر حیرانند که چگونه مردی بدین سادگی و بی سوادی و بی استعدادی بمحض اینکه پایش روی پلة منبر می رسد با آن فصاحت و گرم و گیرایی صحبت می کند آنهم نه ده دقیقه که یک ساعت و گاهی دو ساعت تمام. همین امر باعث شده که خیلی ها معتقد شوند که مرد نظر کرده است و هر چه بر زبانش می گذرد الهام غیبی صبح روز بعد پدرم آمادة خروج بود که صدای "یاالله" کل میرزا از دالان خانه در فضا پیچید، و بعد از صلای "بفرمایید" پدر وارد شد و بی هیچ مقدمه ای شروع کرد که: .آمیرزا، دستم به دامنت، فراش حکومتی آمده در خانه و خبر داده که قارداش قلی خان خیال دارند تشریف بیاورند به مجلس روضه خوانی، ترا به جدة مادرم فاطمه زهرا بیا و به دادم برس. و با مشاهدة نقش استفهامی بر چهرة پدر به توضیح پرداخت که: . منظورم آسید مصطفی است. دیروز دیدی چه حرفهای بوداری می زد، قبول دارم که خودش عقلش به این چیزها نمی رسد اما کلید خورش خوب است، بچه ها حسابی کلیدش داده اند و کوکش کرده اند. اگر امروز که قرار است خان حاکم به روضه بیاید سید باز هم روی منبر شروع به پرت و پلا گفتن بکند تکلیف من چیست، چه خاکی باید بر سرم بریزم؟ خودت بهتر از من خبر داری که هر که توی این شهر دستش به دهنش می رسیده الان توی زندان است، پنج شش نفری هم که آزاد شده اند آنهایی هستند که بعد از یکی دو روز حبس و شکنجه حاضر شده اند دار وندارشان را بدهند و سرشان را بخرند. من بدبخت فلک زده را هم اگر تا حالا نگرفته اند علتش این است که خودم شب اول با پای خودم رفتم به حضور خان و دو هزار تومان پول نقد و سینه ریز طلای زنم را تقدیم کردم و قول دادم هر امری بفرمایند اطاعت کنم. امروز هم که قرار است تشریف بیاورند برای کسب ثواب و شرکت در عزاداری نیست، منظورشان پیشکش و حق القدم است، نرخش را هم فراشی که همین امروز صبح آمده بود و خبر آورده بود تعیین کرده است، باید صد دانه اشرفی تقدیم کنم باضافة چهار هزار تومان وجه نقد. حالا اگر این سید جد به کمر زده باز برود سر منبر و شروع کند به گوشه کنایه زدن هیچ بعید نیست که خان فی المجلس حکم غارت صادر کند و مرا هم بفرستد کنار دست فرماندار بدبخت. پدرم خندید که: . خوب، چه کاری از دست من ساخته است. خودت می دانی که آسید مصطفی چه سید یکدندة لجبازی است. بمحض اینکه بگویند امروز منبر نرو، می رود سر کوچه روی چارپایه و شروع می کند به دری وری گفتن. . هر چه باشد سید با شما همسایه است، رفیق قدیم و ندیم است، اگر حدس می زنید گوش به حرف نمی کند می توانید برای ناهار دعوتش کنید و مهمانی را آنقدر طول بدهید که خان حاکم بسلامتی بیاید و برود، بعدش هم من همین امروز به ملاها می گویم اعلان کنند که روز ختم مجلس است و پنج روز باقیمانده را می گذارین برای ایام فاطمیه. تا آن وقت خدا کریم است و از این ستون تا آن ستون فرج. به هر حال با این زبان بی صاحب ماندة سید، آنهم در این اوضاع و احوال که فراشهای حکومت دنبال بهانه می گردند اصلا صلاح نیست روضه خوانی ما ادامه پیدا کند. پدرم خندید که: .حاج آقا، خودت بهتر از من می دانی که سید بخلاف انتظار اهل ضیافت و مهمانی نیست. خانة ما هم بیاید سر ساعت دو بعد از ظهر برمی خیزد که باید بروم. ایل بهارلو هم نمی توانند جلوش را بگیرند. مجلس روضة شما از دو ساعت بعد از ظهر شروع می شود تا نماز مغرب. قارداش قلی خان هم اگر بیاید خیلی که بنشیند نیم ساعت است، هر قدر هم زود بیاید زودتر از دو ساعت به غروب نمی آید، باید ترتیبی بدهی که منبر رفتن سید یا پیش از آمدن خان باشد یا بعد از رفتنش. .گرفتم همچو ترتیبی دادیم تکلیف من با زبان صاحب مرده و دهان بی چاک و بستش چیه؟ . آنهم علاجش ساده است، سید اشتیاق زیادی به خواندن حدیث کسا دارد و ختم امن یجیب. بهتر است وقتی که می خواهد به منبر برود خود شما به بهانة اینکه مریضی دارید و نذر کرده اید از او بخواهید که بعد از خواندن حدیث کسا ختم بردارد. .فکر بدی نیست، اما می ترسم توی حدیث کسا هم دخل و تصرف کند و باز گوشه و کنایه ای بزند و مایة دردسری بشود. کار خان و اعوان و انصارش در همین سه چهار روز حکومت بجایی رسیده که اگر عطسه ای هم بکنی می گویند منظورت مسخره کردن ما بوده است، مگر نشنیده ای چه به روزگار اکبرو آوردند؟ .کدام اکبرو، اکبرو ملا فاطمه؟ چی شده؟ هیچی، دیروز غروبی طفلکی اکبرو زیر ساباط خانه شان داشته آواز می خوانده که من از عقرب نمی ترسم ولی از مار می ترسم، یکی از تفنگچی های خان از آنجا رد می شده، می شنود می رود جلو گزلکش را می کشد و جفت گوشهای طفل معصوم را می برد و می گذارد کف دستش که حالا که از مار می ترسی زهرش را هم بچش. آمیرزا، گرفتار بد دوره ای شده ایم، از چپ و راست شکن پاره می کنند، گوش می برند، زبان از حلق بیرون می کشند، خدا عاقبتمان را بخیر کند ظهر آن روز پدرم زودتر از معمول به خانه آمد و بعد از مختصر غذایی نماز ظهر و عصرش را با عجله خواند و دست مرا گرفت و راه افتادیم به طرف مجلس روضه خوانی کل میرزا. با اینکه بیش از دو ساعت از ظهر نمی گذشت همة اطاقها و صحن حیاط لبریز جمعیت بود و " سید روتی" بر عرشة منبر داد دلی می داد که ملای" پیش خوان" بود و هرگز تعداد مستمعان روضه اش از بالاترین عدد یک رقمی تجاوز نمی کرد. اکنون که مجلسی بدین انبوهی می دید زده بود زیر آواز و مثنوی پیچ مخصوص به خودش را می خواند و کیفی می کرد، بی توجه بدین که احدی اعتنایی به هنرنماییهایش ندارد، و حاضران در گروههای چند نفری گرم گفتگویند و تعبیر و تفسیر مقالات سید. آنروز از برکت ازدحام خلایق توفیقی اجباری نصیب ما شد که عبارت بود از تکیه بر جای بزرگان زدن و در مجلس عزای سید الشهدا در دالان خانه همردیف اعیان و اشراف شهر نشستن. روضه خوان پنجم روی منبر بود که دیدم رنگ کل میرزا . که به عنوان صاحب مجلس دم در خانه ایستاده و یک چشمش به کوچه بود و یک چشمش به مجلس. مثل گچ سفید شد و به طرف کوچه حرکت کرد و دقیقه ای بعد در التزام آسید مصطفی . که مشغول تکاندن گرد و خاک سر و ریشش بود. ظاهر شد، در حالیکه سرش را بیخ گوش سید برده بود و با قیافة استرحام آمیزی چیزی می گفت و سید هم سری تکان می داد. در دالان خانه، سید و صاحب مجلس از یکدیگر جدا شدند. مردم با دیدن آسیدمصطفی بی اعتنا به روضه خوانی که سر منبر ذکر مصیبت می کرد شروع کردند به صلوات فرستادن و سید بی اعتنا به سلام و صلوات خلایق به پیشروی ادامه داد تا رسید کنار منبر و بیخ دست یکی از چاووشان نشست؛، و دقایقی بعد که ملا عبدالله روضه خوان فرود آمد، مقارن برآمدن آواز چاووشان از جایش بلند شد، کلاه لبه دار چرکینش را از سر برداشت، بسته ای را که زیر بغل داشت گشود، پارچة مشکی را با بی مبالاتی نمایان دور سرش پیچید و عبای پاره پورة پر وصله را بر دوش انداخت و در میان صلواتهای هماهنگ مردم قدم بر نخستین پلة منبر نهاد و بمحض جلوس بر پلة دوم مطابق رسم معمولش صلواتی طلبید، و بی هیچ خطبه ای و مقدمه ای به معذرت خواهی پرداخت که علت دیر آمدنش جر و بحثی با حسین خان آجان بوده است که " اصلا زبان حالیش نمی شود، جلو دو تا خر زبان بستة مرا گرفته و پایش را توی یک کفش کرده که توی کوچه ها جای نگهداری الاغ نیست، خرها را ببر به خانه ات برسان و برگرد و بیا روضه ات را بخوان، و من هر چه التماس کردم که آمیرزا حسین خان، همه کوچه های ولایت لبریز خر است و هیچکس حرفی نمی زند، چه شده که دو تا الاغ زبان بستة من سید اولاد پیغمبر حق ندارند سرکوچه بایستند، به خرجش نرفت که نرفت؛ و من پیرمرد خسته و مانده که از صبح سحر تا سه ساعت به غروب توی کلندونهای بدرآباد بیل می زدم و خاک بار می کردم مجبور شدم برگردم و خرهایم را ببرم به طویله برسانم و بیایم که هم شما را به فیضی رسانده باشم و هم خودم را. اما الان که وارد مجلس می شدم صاحب مجلس محترم التماس دعایی داشتند، ظاهرا مریضه ای دارند و می خواهند حدیث کسانی خوانده شود و ختم امن یجیبی برداریم... جملة سید تمام نشده بود که ناگهان از گوشه و کنار مجلس عده ای فریاد زدند "الهاک دیو، الهاک دیو"، و در پی آن همه مجلس یکصدا شدند، گویی سالها تمرین ذکر دسته جمعی "الهاک دیو" کرده بودند. سید که میان خواهش صاحب مجلس و اصرار مستمعان حیران مانده بود، دستش را به عنوان فرمان سکوت بالا برد و پس از آنکه سکوتی یک پارچه بر فضا سایه افکند، مشکل را بدینسان حل کرد که در این جلسه به دنبالة داستان بپردازد"بشرط آنکه همة حاضران، زن و مرد، صغیر و کبیر قول بدهند که امشب بعد از نماز مغرب و عشاٍ هر نفر ده بار ختم امن یجیب بردارد و برای بهبود حال مریضة منظور دعا کند". و درهمین اثنا بر اثر حرکت سر پدرم بار دیگر متوجه کل میرزا شدم که روی سکوی دم خانه چمباتمه زده بود و شقیقه هایش را میان دو انگشت شصت و سبابه گرفته و با کف دست دیگر روی کاسة زانویش می کوبید. آنگاه سید رو به مستمعان کرد که "نمی دانم دیروز تا کجای سرگذشت دیو مسلمان شده رسیده بودیم" چند نفری از مستمعان پای منبر همصدا به پاسخ گویی آمدند که چون صداها درهم و بر هم بود نه ما که در دالان خانه نشسته بودیم شنیدیم و نه سید متوجه شد، اما صدای قربانعلی گلکار که می گفت "الهاک دیو را در حرمسرا ول کردی که هر چه دلش می خواهد بخورد" در فضا پیچید، و سید همین جمله را دستمایة سخن کرد که: " ای کاش دیو خونخوار سلیمان شده به همین اکتفا کرده بود که در حرمسرای پر ناز و نعمت سلیمانی هر غذایی که می خواهد کوفت کاری کند و هر شرابی که می خواهد زهر مار و هر خاکی که می خواهد به سرش بریزد. اگر این دیو لعنتی خودش بود و بس، رعایای حضرت سلیمان چه غمی داشتند. هر چه بود یک نفر بود، و یک نفر و گرچه دیو ملعونی مثل الهاک باشد چه غلطی می تواند بکند. خیلی بخورد به اندازة صد نفر می خورد، به اندازة هزار نفر می خورد. خیلی ستم و تجاوز کند به صد نفر و دست بالایش به هزار نفر می کند. اگر الهاک خودش تنها بود که نقلی نداشت تا پس از هزاران سال من و شما اینجا بنشینیم و به حال ملت و مملکت سلیمان تاسف بخوریم. خیر، بلای وجود الهاک دیو منحصر به این مختصرها نبود. دیو نابکار در نخستین روز حکمرانیش، با اهن و تلپ آمد و روی تخت سلیمانی نشست و نگاه تحقیرآمیزی بر ملازمان و حاضران بارگاه انداخت و با اشارة دست آصف بن برخیا را به حضور طلبید و رو به او کرد که "آصف، همین الساعه فرمان دادیم هر جا بچه دیوی در زندان است فوری آزاد شود وخلعت بپوشد و در میدانگاه جلو قصر به حضور ما شرفیاب شود". آصف پیر به تصور اینکه فرمان را عوضی شنیده و محال است سلیمانی که تا همین دیروز با دیوها و دیوبچه ها بدان خشونت رفتار می کرد یک شبه بدینسان تغییر عقیده دهد با صدای لرزانش پرسید " سر و جانم به فدای قبله عالم، فرمودید بچه دیوها را آزاد کنیم؟حضرتتان بهتر از من می دانید چه فسادی..."، اما بقیة کلامش با نهیب الهاک بر لب خشکید، و فرمان "جلاد بیاید!" در فضای تالار پیچید، حاضران از دیدن این منظره ماستها را کیسه کردند. نفسها چنان در سینه ها زندانی شد که اگر فخرالشعرا، شاعر رسمی دربارسینه ای صاف نمی کرد و همراه تعظیم غرایی قدمی پیش نمی گذاشت بعید بود دم های فرو رفته برآید و مفرح ذات درباریان شود. سید در اینجا قصیدة مفصلی خواند از قول فخرالشعرا که بنده به عنوان راوی هنوز هم نمی دانم از آثار کدامین شاعر است. خود سید تا آنجا که خبر داشتیم اهل شعر و بیت و این حرفها نبود خیلی کم بر منبر شعری می خواند و بندرت درست می خواند. یا کلمه ها را جابجا می کرد و وزن را در هم می پاشید یا مصراع اول را در بحر رمل می خواند و مصراع بعدی در بحر متقارب. اما این قصیدة ده پانزده بیتی را هم بی غلط خواند و هم به آهنگی شمری، تمام ابیات قصیده به خاطرم نمانده است، اما دو سه بیتی را که ببرکت حافظة عهد کودکی به خاطر سپرده ام اکنون باز می گویم تا اگر گوینده را شناختید برای آنکه حقی از کسی ضایع نشده باشد با ذکر نامش به من مدد رسانید، قصیدة فخرالشعرا خطاب به الهاک سلیمان شده چنین شروع می شد: ای شهنشاه جهان ای پیشوای انس و جان ای ز عدالت مار و مور و دیو و جن اندر امان سایة فر همایی بر یمین و بر یسار مایة لطف خدایی در زمین و آسمان تو امام دهر و ما افتادگان ره نشین تو ولی امر و ما فرمانبران جانفشان تو شبان خلق و خلقان گوسفندان مطیع تو امیر وحش و مردم جمله گاوان و خران تابع حکم رفیعت جن و انس و وحش و طیر بندة طبع منیعت مهر و ماه و بحر و کان پس از خواندن قصیده، سید صحنة حیرت انگیزی ساخت از بچه دیوان از قید و بند جستة خلعت پوشیدة حنا بسته ای که با هلهله و خروش سوار بر گردن آدمیزادگان وارد بارگاه می شدند، و کبوتران زیبایی که بال در بال گسترده بر سرشان سایه می کردند، و پریان نازک اندامی که با شانه های عاج مشغول آراستن پشم های انبوهشان بودند، و جماعت بوزینگانی که پیشاپیش این موکب باشکوه رقاصی می کردند، و فیل های کوه پیکری که با خرطوم های پر آب وظیفة آب زدن راه را بر عهده گرفته بودند. در اینجا لحن سید عوض شد و به عنوان جمله ای معترضه به توضیح این مطلب پرداخت که دیوها و دیوبچه ها با اینکه دست و پایشان صحیح و سالم است عادت به پیاده روی ندارند، اگر آزادشان بگذارند اهل سواری گرفتنند و آنهم تا از نسل آدم دیاری بر عرصة زمین باشد محال است بر گردة اسب و الاغ و قاطر سوار شوند، که از آدم سواری لذتی می برند. و در تعقیب این توضیح رو به مستمعان آورد که: مردم، وصف ورود دیو بچه ها از عهدة من ساخته نیست، شما هر کدامتان تصوری از شکل و شمایل دیو دارید، با همان تصویر که در ذهنتان نشسته است صحنه را مجسم کنید، منتها یادتان باشد که هر دیو و بچه دیوی مثل آدمی زاده ها روی دو پا راه می رود، و هیکلش دو برابر آدم معمولی است، تفاوت عمده ای که با آدم ها دارند یکی بدن پشمالود است و دیگری دم بلندی که اگر رهایش کنند پشت سرشان روی زمین کشاله می شود و گرد و خاکی به هوا می کند که نگویید و نپرسید، و علاوه بر اینها یک جفت شاخ تیزی که از شاخهای گاو ملا عباس تیزتر و خطرناکتر است، و غالب دیوها از آن دم بلند پشمالود برای پوشاندن این شاخهای آدم رمان استفاده می کنند، دم را بالا می آورند و از پشت گردن می گذرانند و دور شاخهایشان می پیچیند و گلمپک سر دم را مثل چتری رو به بالا نگه می دارند، شبیه جقه ای که بر تاج قبلة عالم است، تا هم تیزی شاخها را بپوشاند و هم جلوه ای به جمالشان دهد. دیو بچه ها وارد شدند، هلهلة جمعیت در فضای بارگاه پیچید، قاضی القضاه ملک سلیمان، پیرمردی سفید موی و خمیده قامت، مشغول مالیدن چشمهایش بود و زمزمة این که می بینیم به بیداری است یا رب یا به خواب، که یکی از بچه دیوها پرید و ریش سفید بلندش را گرفت و روی گردنش سوار شد، مرد سالخورده عاجز از تحمل جثة سنگین بچه دیو نقش زمین گشت و بچه دیو از پشت گردنش فروغلطید و با سر به زمین آمد و فریادش به آسمان رفت. الهاک دیو با دیدن این منظره برآشفت و به علامت صدور فرمان دستی را که خاتم سلیمانی در انگشتش بود بالا برد، و اثر خاتم آشکار شد، ناگهان سکوت سنگینی فضای بارگاه را فرا گرفت. الهاک جارچی دربار را به حضور خواند و چیزی در گوشش زمزمه کرد و جارچی صدایش را بلند کرد که: ای معشر جن و انس، آمادة شنیدن فرمان سلیمان باشید. با شنیدن این جمله همة موجودات حاضر در بارگاه به خاک افتادند؛ و بار دیگر صدای جارچی در فضا پیچید که: فرمان سلیمان است که از این ساعت همة آدمی زادگان چهار دست وپا روی زمین راه روند تا بچه دیوان مظلوم بتوانند براحتی بر پشتشان سوار شوند. سپس به علامت خاتمه ابلاغ فرمان در بوقی که بر کمرش آویخته بود دمید و با صدای بوق موجودات بر خاک افتاده تکانی خوردند و همه آدمی زادگان روی چهار دست و پا مثل اسب و الاغ و فیل و زرافه شروع به حرکت کردند. الهاک دیو با مشاهده نفوذ فرمانش نگاه رضایتی بر نگین خاتم افکند و بار دیگر دستش را در هوا بلند کرد و بار دیگر حاضران به علامت اصغای فرمان بر خاک افتادند و بار دیگر صدای جارچی بلند شد که: ایها الناس از این ساعت فرمان سلیمان چنین است که گاوها و گوسفندان منحصرا استخوان بجوند و سگها و گرگها و شغالها فقط به خوردن علف اکتفا کنند. و در حالیکه با گوشة چشم نگاه غروری به کران تا کران بارگاه افکند و با تمسخر تلخی برخاسته از کینه ای دیرینه قیافه های درهم شکسته و چهره های عرق ریز آدمیزادگان را دید که قامتشان زیر هیکل درشت بچه دیوهایی که بر پشت گرفته بودند خرد و منحنی شده بود، به صدور احکامش ادامه داد که: این موجودات از خود راضی تنعم طلب هم باید باد هوا بخورند و مرکب رهوار دیوزادگان باشند. سید سپس به شرح مفصلی پرداخت در مقولة اشتهای دیوان که به حکم طبیعت سیری ناپذیر خویش هر چه بخورند گرسنه ترند و توصیف جانگدازی کرد از مملکت پر ناز و نعمت سلیمانی که بر اثر تسلط الهاک دیو و دیوبچگان گرفتار کمبود و قحطی شده است و کسی جرات ندارد لب به اعتراض بگشاید. و بعد از توصیفی کامل از آشفتگی اوضاع و نابکاری دیوان ، توجه خلایق را به زاویه ای در حرمسرای سلیمانی کشاند که آصف هراسان و وحشت زده بر اثر پیغام استمداد بلقیس بدانجا آمده است تا از زبان به تپق افتادة بلقیس بشنود "بگمانم شیطان سلیمان را سر به نیست کرده و خود در قالب او رفته"، و در مقابل تعجب انکار آمیز آصف بر قاطعیت لحن بلقیس بیفزاید که " آصف، آنچه می گویم عین حقیقت است، ما زنها بهتر از هر حکیم و طبیبی نبض طبیعت مردانمان را در دست داریم. سلیمانی که من می شناختم و سالها همسر و همبسترش بودم مظهر مهر و عطوفت بود. از صدور فرمان کشتن وحشت داشت، حتی راضی به کشتن الهاک دیو هم نشده بود، با جن و انس رفتاری پدرانه داشت. این جانور خونخواری که بر تخت سلیمان نشسته است در این چند روز یک لحظه زبانش از فرمان قتل آرام ندارد، حتی در خواب هم متصل می غرد و بجای خروپف کلمة "بکشید" را تکرار می کند. آصف، دستم به دامنت، اگر این وضع ادامه یابد تا سال دیگر جز دیو بچگانی که به فرمان منحوس او بر امور جهان مسلط شده اند در سرتاسر عالم دیاری باقی نخواهد ماند". و بعد از شرح مفصلی از مذاکرات محرمانة بلقیس و سلیمان، سید با طلب صلواتی صحنه ای دیگر آفرید از بارگاه سلیمانی و بار عامی برای رفع مظالم، و آصف بن برخیایی که بعد از یک شب تفکر، با بلقیس هم عقیده شده است که این جانور محال است سلیمان باشد، و در اوج فداکاری تصمیم گرفته است به قیمت جان عزیزش هم باشد قدم در مرکز بارگاه نهد و... در این اثنا همهمه ای که از دالان خانه برخاسته بود باعث قطع کلام سید شد و سرهای مستمعان با حرکتی یکنواخت به طرف در خانه چرخید تا شاهد ورود قارداش قلی خان حاکم باشند که قدم از آستانة در بدرون گذاشته است و می رود تا بر مسندی که روی کرسی در دالان خانه برایش ترتیب داده اند جلوس کند. سید،بعد از مکث کوتاهی با صدای غرایی که می کوشید بر همهمة برخاسته از دالان خانه غلبه کند، دنبالة سخنش را گرفت که: , بله، قدم جلو گذارد و فریاد زند ای مردم، ایها الناس، این جانوری که بر شما حکومت می کند، این دزد خونخواری که بر جان و مال شما مسلط شده است حکومتش قلابی است، مردم همت کنید، برخیزید و بگیرید این شیطان دغلباز متقلب را.... ا که ناگاه خان حاکم در حال جلوس بر کرسی مثل فنر از جایش پرید و با گفتن "ای ناسید جد به کمر زده" پا به فرار گذاشت. تا مردم از این حرکت غیر منتظرة خان بخود آیند و به دنبالش بدوند، او بسرعت برق و باد بر پشت اسبش جسته و سر به فرار گذاشته بود فردای آن روز، نجات فرماندار واقعی از محبس و رسیدن فوج امنیه ای که از کرمان برای دستگیری قارداش قلی خان یاغی اعزام شده بودند و راه افتادن دستگاه تلگراف و پاسخ استاندار کرمان که خان بچاقاو به جعل فرمان پرداخته است، به شایعات و حدسیات گوناگون خاتمه داد.
اما روایت سید ما بدین گل و گشادی نبود که جای هزاران چون و چرا داشته باشد، از آن جمله چه شد که کنیزک نتوانست دیو بدان منحوسی را از سلیمان بدان نازنینی تشخیص دهد، و از آن گذشته این دیو ملعون در حرامسرای سلیمان به چه کار آمده بود و از این قبیل سوالهایی که طرحش آسان است و پاسخ گفتنش دشوار.
سید ما نخست مقدمة مفصلی چید در معرفی دیو مفسده انگیزی که اسمش را گذاشته بود الهاک دیو. اسمی که برای همه مستمعان منبرش آشنا بود، چه در آن روزگاران در ولایت ما هم _ مثل شهر و دیار شما_ در هر خانه ای که کوره سوادی رخنه کرده بود، یک جلد "امیر ارسلان رومی" هم با خود آورده بود؛ و سید نازنین ما که از آفت نکبت زای خواندن و نوشتن مصون بود شرح هنرنمایی های الهاک دیو و مادرفولاد زره را از این و آن _ و بیش از همه از معلم و منبع الهامش عمه کلثوم_ شنیده بود.
باری، یک جلسه تمام وقت منبرش را صرف معرفی الهاک دیو کرد و جنایتهایی که در قرون گذشته مرتکب شده بود و خونهایی که ریخته و هزاران هزار خلق اللهی که فریب داده و به گمراهی برده، با چنان لحن دلنشین فراوان تاثیری که غالب مستمعان منبرش نادیده و نشناخته از هر چه دیو و دیوچه است متنفر شدند و با دندانهای از غضب بر هم فشرده در فضای دودآلود مجلس منتظر دیوی و بچه دیوی بودند که تنوره کشان فرود آید تا با چنگ و دندان حسابش را برسند. الهاک دیو آسید مصطفی قرنها و قرنها فهم و شعور خلق الله را دزدیده و از گردة ناتوانشان سواری گرفته بود. مردم گمراه از همه جا بی خبر به او و بچه هایش حرمت می گذاشتند و بی آنکه از بدنهای پشم آلود و شاخهای بر فرق سر رسته و دم های شلال و سم های گردشان نفرتی داشته باشند، چشم بر حکم و گوش بر فرمانشان بودند، تا روزی که سلیمان نبی بر تخت شاهنشاهی جهان نشست و به فیض فره ایزدی از مرغ هوا گرفته تا ماهی دریا مطیع حکمش گشتند؛ از برکت دوران فرخندة حکمرانی آن حضرت مردم فهم و شعوری پیدا کردند و از برکت این فهم بازجسته متوجه قبح اعمال دیوان شدند و شکایت به حضرتش بردند که: یا رسول الله تا کی الهاک دیو و دیوزاده های بی حد و شمارش بر ما حکومت کنند و بر جان و مال و ناموس ما مسلط باشند و از حاصل دسترنج ما کامرانی کنند و ما جرات نفس کشیدن نداشته باشیم؟ سلیمان نبی_ بخلاف بسیاری از حکام روزگار که گوش تظلم شنیدن ندارند و یک بچه دیو بدردخود بند و بست چی را بر صدها آدمیزادة بی خاصیت ترجیح می نهند _ نالة متظلمان را شنید و خیل پریان را مامور دستگیری دیوان کرد و آصف بن برخیا را مسول حسن اجرای فرمانش
بگذریم از شرح و بسطی که سید در زمینة دستگیری دیوان می داد که اگر قرار باشد به نقل جزییات مجلسش مشغول شوم باید ده صفحه کاغذ کمیاب و گرانقیمت امروزین و یک ساعت وقت البته بی ارزش خوانندگان را تلف کنم تا بدانید چگونه یکایک دیوزادگان گرفتار شدند و چگونه آصف بن برخیا شخصا الهاک دیو را دستگیر کرد و طناب محکمی از پشم بزهای کوهی بهم بافت و در پره های بینی اش کشید و با ساطور قصابی شاخهای مخوفش را شکست و دست و پای پشم آلودش را به زنجیری فولادین بست و کشان کشان به اعماق سیاه چالی افکند که به همین منظور در گوشة جنوبی قصر سلیمانی تعبیه کرده بودند.
بله، اگر خود سید زنده می بود و با لحن گرم و گیرایش بار دیگر به توصیف جزییات را می نوشتم، تا خواندنش با لحن شیرین و تعبیرات دلنشین سید حلاوتی داشته باشد. اما از آن تاریخ سال ها گدشته است و حافظة تنبل من اگر در نقل اصول داستان خطا نکند، خود معجزه ای است؛ دیگر بازآفرینی صحنه ها و بازسازی جزییات آنهم با این قلم بی رمق و نثر دلازار ملال انگیز جز دردسر خواننده چه حاصلی می تواند داشته باشد؟
سید خدا بیامرز، پس از شرح دستگیری دیوان، الهاک دیو را در سیاهچال سرد و تاریک و نمور قصر سلیمان باقی گذاشت _ تا به کیفر جنایات و مفاسدش، سالها در ظلمات فراموشی فرو رود و با جرعة آبی و پس ماندة غذایی بسازد _ و خود در مجلس دوم در مقام راهنمای کارکشتة پر حوصله ای، تور مسافرتی خیال انگیزی ترتیب داد و مستمعان مجذوبش را از فضای مجلس روضه خوانی با طی الارض دل انگیزی از بندرعباس و دریای عمان و خلیج فارس و بحر احمر گذر داد و به سرزمین کوهستانی پر ناز و نعمتی برد به نام سبا. و در آنجا بی هیچ دریغ و مضایقه ای دروازة باغ لبریز از گل و گیاهی را گشود و خیل همسفران را در اعماق این جنگل لبریز از زیبایی ها و نعمت ها گردشی داد و سرانجام به قصر مرمرین سر به فلک ساییده ای دعوتشان کرد تا در آن فضای لبریز از جمال و جلال با چشم خیال تماشاگر دربار باشکوهی باشند که اژ حاجب و دربانش گرفته تا سپه سالار و وزیرانش همه و همه اژ جنس لطیفند، آنهم چه اجناسی؛ بر تخت مرصعی در صدر تالار با دیدن جمال دلربای بلقیس چشم دلی روشن کنند، و هنوز کام دلی اژ اینهمه زیبایی و جلال برنگرفته با لبان اژ حسرت بازمانده و آب از گوشة دهان راه افتاده، درین بهشت لبریز از حور عین، به اشارت سید نگاه تشنة خود را از صحنه هایی بدان زیبایی برگیرند تا بر لبة یکی از دریچه های نیمه باز سقف البته مقرنس بارگاه متوجه جثة بی مقدار پرنده ای شوند تا با تاجی بر فرق و برگی در منقار؛ و با توضیحات مفصل اما دلپدیر سید دریابند که پرندة موصوف همان شانه بسر خودمانی سیرجانیهاست که مردم ولایت دیگر در اوج بی سلیقگی اسمش را گذاشته اند هدهد.ا
دربغم می آید تصویر زیبایی را که سالهاست از آن قصر و بارگاه به مدد لحن خیال آفرین سید در نهانخانة ذهنم نهفته ام با کلمات بی رمق و تعبیرات نارسا درهم ریزم، و گرچه شما خوانندگان برنجید و خودحواه و راحت طلبم تصور کنید.
باری سید جماعت مشتاق را در آن فضای قدسی طوافی داد، و از آنجا کشان کشان و به اکراهشان بیرون کشید تا خط سیر هدهد خبرچین را دنبال کنند و آزاده تر از نسیم و دوردست تعقیب کنند؛ و زیر درختی کهنسال در آن جنگل انبوه به انتظار بمانند تا خشم و خروش علیا مخدره مواجه گردد و منقارهای تیزتر و درازتر از پاشنه های کفش بعضی دختران حوا؛ و با قبول القاب و عناوینی از قبیل حیزی و ولگردی و سر به هوایی، این خبر رعشه انگیز را بشنود که سلیمان به سراغش فرستاده است و او در لانه نبوده است؛ و با شنیدن خبری بدین اهمیت، گرد سفر از بال و پر نتکانده، از لانه بیرون آید و با بالهای ظریف خود سینة لطیف هوا را بشکافد و جماعت مستمعان منبر سید را همراه خود به بارگاهی دیگر برد بمراتب عظیم تر و با شکوه تر از آنچه لحظه ای پیش در عالم خیال دیده بودند: بارگاه سلیمانی.
سید مرحوم بقیه وقت مجلس را وقف توصیف شکوه سلیمان کرد و بارگاهی به وسعت خیال که در آن نمایندگانی از همه جانداران روی زمین صف زده اند و به خدمت ایستاده، از زعفر جنی و هزاران جن کوتاه و بلند همراهش گرفته تا شاه پریان و ایضا هزاران پری رنگارنگ ملازمش، از فیلان درازخرطوم جنگلهای هند تا شتران دو کوهانه صحاری افریقا، از تمساح های اعماق نیل و مارهای زهری سرندیب تا قناری ها خوشخوان و طوطیکان سخنگوی و طاووسان رنگین پر و بال دکن.
از گور سرد و خاموشت دری به سرابستانهای رضوان گشوده گردد، سید نازنین که چه مجلس با حالی داشتی و چه خیال بلند پرواز صحنه سازی، توصیفات دلنشینت با ما مستمعان دلدادة مشتاق، با ما جماعت محروم از همه نعمات زندگی در عزلت کویر همان معامله ای می کرد که حسن صباح با مریدان در هپروت رفته اش در آن دره های سرسبز کوهسار الموت. اگر اغلب مستمعان آنروزی مجالس تو امروزه در گوشة کلبه های در هم شکستة خود غروری دارند که نه قصر شاهان فریبشان می دهد و نه رفاه نودولتان به تسلیمشان می کشاند، اینهمه از برکت آن توصیفهای جانداری است که ذهنشان را از شکوه قصر سلیمانی انباشته است و به کمتر از آن قانع نیستند.
در اینجا هم کوتاه می آیم و تجسم قصر سلیمانی را در موسم بار عام بر عهدة خیال شما خوانندگان می گذارم تا خود به صحنه سازی پردازید و جای فیلها و زرافه ها و پلنگها و شیرها را در اطراف مجلس مشخص کنید. و با نگاهی به میمنه صف رنگارنگ پریان را شاهد باشید، و با توجهی به میسره انبوه غولان قوی پیکر را، و با سر بالا کردنی صف فرشتگان پر در پر گشوده را، و در مرکز این عرصة بی کران مشایخ عظام و سران حضرت را دست تعظیم بر سینه نهاده، و در پیشاپیش صف آصف بن برخیا وزیر اعظم را. و پس از سیر و سیاحتی که در صفوف مختلف جانداران کردید به قالیچة زرتاری نزدیک شوید که میان زمین و آسمان معلق است و بر فرازش مردی با قیافة نورانی به سبک بودا مربع نشسته؛ و تلالو جواهرات تاج مرصع و جبة مرواریددوز و شمشیر زمردنگار و جقة الماس نشانش مثل خورشید چشمان جماعت را خیره کرده است. و درین جلوه گاه جبروتی که از هزاران هزار موجودات صف زدة به خدمت ایستاده صدای نفس کشیدنی هم به گوش نمی رسد، با گوش دل صدای بهم خوردن بالهای ضعیف هدهد را بشنوید که سراسیمه از اوج آسمان فرو می آید و پس از طوافی در گرداگرد بارگاه، به قالیچة در فضا گسترده نزدیک می شود و در پیشگاه حضرت _ یعنی بر لب قالیچه _ با فرود آوردن منقار تعظیمی می کند، و در برابر پرخاش شاهانه که "کدام گوری بوده ای؟"، با حرکتی چاپلوسانه نزدیکتر می رود و روی شانة حضرت می نشیند و منقارش را به گوش مبارک نزدیک می کند و با قیافة پیروزمند طلب کارانه چیزی در گوش حضرت می گوید که اثری معجزآسا دارد و یکباره چین های غضب را از پیشانی مبارک برمی گیرد و بجایش خطوط متحدالمرکزی بر گوشة لبان آب افتاده اش می نشاند، به نحوی که موضوع غیبت غیر مجاز یکباره به دست فراموشی سپرده می شود، و خود هدهد از مقام خبرچینی ترقی می کند و به منصب برکت خیز دلالگی محبت می رسد، و سرانجام با ماموریتی لذت بخش نامه ای را که آصف برخیا با مشک و زعفران نوشته است لای منقارش می گیرد و پرپرزنان رهسپار کوی دوست می شود.
در بقیه قضایا، روایت آسید مصطفای ما منطبق است با آنچه ارباب تفسیرها نوشته اند از خواستاری سلیمان و آمدن بلقیس و جشن شاهانة ازدواج این دو بزرگوار، با مختصر اختلافی در نحوة بیان و آب و رنگ دادنهایی که خاص سید بود و تقلیدش ناممکن، و دست کم برای من ناممکن.
سر و ته مراسم عروسی را سید در همین جلسه بهم آورد تا هر چه زودتر بلقیس و سلیمان را تبدیل به شاه و ملکه کند و به عبارتی رساتر به زن و شوهر. و بلقیس کدبانوی حرمسرای البته با شکوه سلیمانی شود، و روزی برای سرکشی به دولتسرای تازه اش یعنی قصر سلیمان، باتفاق ندیمکان و ملازمان و خدم و حشم بعد از گشت و گذاری در اطاقها و رواقها و تالارهای قصر، سری هم به زندان سرای سلیمانی بزند و ضمن ملاقات زندانیان چشمش به دهنة تاریک سیاهچالی افتد و از اعماق آن ناله ای به گوشش رسد و رو به زندانبان کند که "این صدای چیست؟"، و از زبان زندانبان پیر بشنود که "الهاک دیو است"؛ و با شنیدن شرح فجایعی که مرتکب شده است و مجازات سنگینی که به حکم سلیمان نصیبش گشته به حکم کنجکاوی زنانه ای_ که جوهرة ذاتی دختران حواست_ هوس دیدار الهاک دیو به سرش بزند و در مقابل عذر زندانبان که ورود به سیاه چال جز با اجازة سلیمان میسر نیست پایش را توی یک کفش کند که الا و بلا؛ و برآشقته از انکار وظیفه شناسانة زندانبان، اشکریزان به سراع شوهر رود و با این حربة کاری پادشاه قدرتمند ذی شوکتی چون سلیمان را به تسلیم وا دارد تا زندانبان را بخواند و فرمان دهد که علیاحضرت ملکه فرمانروای این قصراند و هر حکمی که صادر کنند عین فرمان من است؛ و پیرمرد زندانبان آه کشان و غرغرکنان کلید سیاهچال را از پر شالش بیرون کشد و در متروک زندان را به روی بلقیس خانم بگشاید، بی آنکه سرش را بالا گیرد و متوجه نگاه لبریز از تمسخر و پیروزی علیامخدره شود.
در اینجا سید نازنین پای آصف بن برخیا را به میان کشید که بمحض شنیدن خبر، آسیمه سر به بارگاه شتافته و با عمامة در گردن افکنده زیر قالیچة حضرتی زانو زده و با صدای لرزان ورد گرفته که "اعلی حضرتا، دستم به دامنت، بلقیس جوان است و از خوی تجاوزگر دیوان بی خبر، او چه می داند که در سالهای و قرنهای گذشته از ستم الهاک و ایل و تبارش چه کشیده ایم، قیافة مظلوم نمای او را می بیند و دلش به رحم می آید؛ می ترسم که این مار سرما زده بلای جانش گردد و بلای جان خلق خدا"؛ و به دنبال نقل تضرعات آصفی، چشمه ای از غضب سلیمانی به نمایش گذاشت که " آصف، بس کن! بلقیس سوگلی حرمسرای من است و ملکة قدرتمند جهان، کمال ناجوانمردی است خواهش بدین مختصریش را نپذیریم، وانگهی دیو دست و پا بستة چنگ و شاخ شکستة در سیاهچال افتاده را چه خطر، چه غلطی می تواند بکند؟".
جایتان خالی که منظرة ملاقات بلقیس و الهاک دیو را از دهن گرم سید بشنوید، و ببینید با وصفی که از دیو سالها در سیاه چال ماندة پشم و پت ریخته کرد چه نقش ترحمی بر چهرة مستمعان نشاند. یقین دارم وقتی که سید ناله های احتضار دیو را مجسم می کردند و از ما مستمعان در مورد سرنوشت الهاک دیو حکمی می خواستند، همه با هم رای بر خلاص او می دادیم که:دیو بینوا کفارة جنایات و گناهانش را داده است و بیش از این در بند و زنجیر داشتنش خلاف انصاف و عدالت است.